1. خانه
  2. اخبار خودرو
  3. تصادفات و حوادث
  4. خفاشان جاده شمشک

خفاشان جاده شمشک

23 اردیبهشت 1395
  • 1

اگر از علاقمندان نشریات خودرویی باشید قطعا با نام مهندس فرهاد کاشانی آشنا هستید. شخصی که نامش از گذشته با مجله ماشین گره خورده بود و بسیاری از خوانندگان مجله ماشین به عشق مقالات او یار وفادار مجله مانده بودند.

ویژگی هایی که طرفداران مهندس را پرشمار کرده بود یکی زبان نگارش مقالات بود که اختصاص به خودشان داشت و دیگر دوستان متعدد در خارج از کشور که امکان دسترسی و تست خودروهای روز را برایشان فراهم میکرد. البته در داخل کشور هم با بهره گیری از دانش ، تجربه و امکاناتی که در اختیار داشتند مقالاتی را مانند آزمایشهای مربوط به مصرف سوخت به چاپ رساندند که همیشه در ذهن مخاطبان باقی خواهد ماند.

مطلبی که در ادامه از نظرتان میگذرد برگرفته از وب سایت شخصی مهندس فرهاد کاشانی میباشد.

همانطور که شاید بدانید من مدتی در میگون زندگی کردم و هر روز از این دهکده زیبا به تهران رفته و برمی گشتم و از رانندگی در این جاده پر چالش نیز لذت میبردم. گاهی که در تهران مهمان بودم مراجعتم به ساعت 12 شب به بعد می رسید که جاده بسیار خلوت است و در مسیر فشم به میگون یا شمشک دیگر خیلی جاده خلوت و تاریک تر می شود و برای خلافکاران ایده آل می شود. شنیدم که چندی پیش جوانی که با یک ماشین لوکس جلوی یک لبنیاتی برای خرید نوشابه توقف کرده بود مورد حمله مهاجمین قرار گرفته و پول و ساعت خود را از دست داده بود.

 تاکسی آریو؟

چندی پیش پنجشنبه شبی در حدود ساعت 1 صبح به میگون رسیده بودم و هنگامیکه از جلوی آخرین لبنیاتی مسیرم رد می شدم دیدم یک ماشین پراید که دو سرنشین آن داخل ماشین بودند و دو تن دیگر مشغول بررسی ماشین های عبوری بودند هنگامیکه من را دیدند بلافاصله دو نفر بیرونی نیز به داخل ماشین پریده و به تعقیب من پرداختند. بعد از پانصد متر به خیابان میگون نو رسیده و پیچیدم. این خیابان اینروزها حتی برای موتورهای کراس هم پر چالش است و تویوتای اف جی نیز مرتب بالا و پائین می پرید. پراید هم وارد شد ولی نمی توانست با چهار سرنشین و آن شیب و آنهمه دست انداز تند بیاید و صد متری از من فاصله داشت که من در را زده و وارد محوطه پارکینگ شده بودم. بنظر میرسد دوستان ترسیدند یا در مرامشان نبود که وارد خانه مردم بشوند که گیر بیفتند خلاصه به خیر گذشت. دو ماه پس از آن مجدداً جمعه شب از یک مهمانی از ولنجک برمیگشتم و حدود ساعت یک. بعد از فشم در آیینه دیدم که یک ماشین شاسی بلند سعی دارد که خود را به من برساند و هر چه من تند می رفتم او تندتر می رفت. بالاخره به یک زانتیا رسیدم که وسط جاده می رفت و بنظر می رسید که نمی خواهد بگذارد که من جلو بزنم. در این موقع ماشین شاسی بلند نیز درست پشت سر من قرار گرفت ولی سعی نکرد که جلو بزند. من آمدم از سمت راست زانتیا در یک منطقه بیابانی جلو بزنم که زانتیا جلویم پیچید و در حال حرکت در عقب طرف شاگرد باز شد حالا بسرعت فرمان را بسمت چپ پیچانده و با معکوس کشیدن سعی کردم که از سمت چپ ماشین جلو بزنم. باز هم دیدم که ایندفعه در عقب طرف راننده در حال باز شدن است. تازه فهمیدم که برنامه چیست. من کاراته و جودو بلد نیستم که حریف چهار آدم گردن کلفت بشوم ولی ماشین در دست من اسلحه پری است که با آن براحتی می توانم با چند ماشین نیز دست و پنجه نرم کنم و گیر نیفتم. خلاصه بعد از گاز دادن من این دو ماشین هم تا مدتی دنبال من آمدند ولی سر خیابان میگون نو دیگر آنقدر عقب بودند که در آیینه دیده نمیشدند. هنوز نمی دانم که ماشین شاسی بلند هم جزو برنامه بود و یا اتفاقی در آنجا بود.

خب این داستان امروز است ولی در زمان رژیم گذشته نیز این اتفاقات می افتاد بخصوص اگر با دختری در نقطه ای خلوت در ماشین می نشستید یا گیر پلیس می افتادید و یا گیر زورگیر که هر دو هم پول می خواستند و هم چون حدس می زدند که خانواده دختر از دوست پسر داشتن دختر بی خبر هستند طلب چیزهای دیگری هم می کردند.

من شخصاً در آن سالها دو بار گیر پلیس افتادم و دو بار زورگیر که هر چهار مورد به خیر گذشت. یک مورد زورگیری که جالب بود این بود که در خیابان ولنجک با ب ام و 2002 در حدود ساعت هشت شب در ماشین نشسته بودیم و آنروزها خیابان ولنجک خیابان بسیار خلوتی بود و فقط دو باغ در دو طرف آن وجود داشت. از آنجا که کاشی ها محافظه کار هستند من همیشه موتور ماشینم روشن بود و درها قفل و هم حواسم به پلیس بود و هم زورگیر. یکمرتبه دیدم که یک لندرور با چراغ خاموش با آرم دانشگاه ملی (شهید بهشتی) بطور اریب جلوی من ایستاده و یک نفر با سرعت از طرف شاگرد پیاده شد و بطرف در ماشین من آمد.

هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که من با یک جهش سریع ماشین را ده متر بعقب بردم او هم بسرعت پرید توی لندرور و دنده عقب آمد که جلوی مرا بگیرد که من با یک مانور از پهلویش رد شدم ولی آنها بسرعت بدنبالم می آمدند و گویی لندرورشان توربو داشت(!) بهرحال به پارک وی (چمران) که رسیدم چراغ قرمز بود و آنها هم پشت سر من بودند. من چراغ قرمز را رد کردم و آنها هم همینکار را کردند. بسمت خیابان پهلوی (ولیعصر) رفتم و پس از یکبار دور برگردان زدن آنها ما را گم کردند. یکماه بعد در روزنامه خواندم که این دو نفر که یکی راننده دانشگاه ملی بود و دیگری نگهبان که شبها با همدستی یکدیگرماشین لندرور دانشگاه را برداشته و به شکار می رفته اند و اخاذی و آزار و اذیت زیادی هم کرده بودند بطوریکه پلیس دو افسر زن و مرد را در همان حوالی در یک ماشین شخصی قرار می دهد و چیزی نمی گذرد که آقایان وارد صحنه می شوند و بطرف درهای این ماشین می روند که خود را با دو هفت تیر از دو پنجره ماشین روبرو می بینند و دستگیر می شوند.

برای اینکه پلیس را در جریان گذاشته باشم چند روز بعد از حادثه دوم به کلانتری فشم مراجعه کرده و افسر نگهبان را در جریان گذاشتم. ایشان گفت که کاش در موقع حادثه اطلاع میدادی و راست میگفت. در اینجا قصور از من بود. اگر هیچ کس این وقایع را اطلاع ندهد پلیس از کجا بداند که جاده نا امن است. برای دستگیری این جماعت بنظر میرسد که یک ماشین لوکس و یک راننده تنها بعنوان دام لازم است. اگر بودم خودم حاضر بودم داوطلبانه این کار را انجام بدهم. و هنوز هم این جاده را دوست دارم و با وجود این حیوانات سعی میکردم شبهای بیشتری را دیر برگردم تا مقداری تفریح ماشینی هم داشته باشم. آیا در صورت بازگشت باز هم در میگون زندگی خواهم کرد؟ نه تنها در میگون زندگی خواهم کرد بلکه وصیت می کنم که در آنجا بخاک سپرده بشوم.

منبع: وب سایت مهندس فرهاد کاشانی



نظرات

  • ساسان ساسان (9 خرداد 1395 ساعت 20:39)

    متن های مهندس همیشه جالب است